روزهای خاص...زندگی خاص...


استرس دارم....

خوابم نمیبره....

نه میتونم خوشحال باشم نه ناراحت...

حس بدیه...

کسی درک نخواهد کرد!


زیاد زیبایی....


تو زیباترینِ جهانی ...

نه !

تو زیبایی جهانی...

نه!

نمیدانم....

من عاشقانه نمیدانم مثل تو...

فقط می دانم....

تو زیبایییی.....

زیاد زیبایی....



جهادی جهادی است...


ما غالبا انرژی مان را در آنجا که باید، صرف نمی کنیم و سپس چند برابر آن را در جاییکه نباید، از دست میدهیم. 
 
 بجای آنکه شرایطی فراهم کنیم که هم نسل هایمان لذت انقلابی بودن و مجاهدانه زیستن را تجربه کنند،  
 
انرژی مان را صرف پاسخ به شبهات میکنیم. پاسخ به شبهاتی که از انقلابی نیندیشیدن  
 
و انقلابی نزیستن نشأت گرفته است. 
توجه نمی کنیم که بسیاری از هم نسلهای ما ترکش خورده های هجمۀ سنگین فرهنگی دشمن اند.  
 
 و این زخم های کاری را تنها با پاسخ به شبهات و دعواهای سیاسی در کف دانشگاه نمی توان درمان کرد.  
 
این نسخه غالبا نه تنها مُسکن نیست بلکه نوعی نمک روی زخم پاشیدن است. 
در دل این نسل بسیارند افرادی که اگر تنها یک بار با پای خود به خیمه ای در آیند که نور ولایت  بر آن تابیده است 
 
 و دلدادگان ولایت در آن اجتماع کرده اند، آنچنان شیفته و دلدادۀ  این راه و این خیمه می شوند  
 
که دیگر آنها را یارای دل کندن از آن نیست. 
در دل واقعۀ عاشورا داستانی اینچنین هست که سخت عبرت آموز است: داستان زهیر… 
حسین(ع) می داند که زهیر مستعد آن است که فدایی ولایت شود و این استعداد نهفته را جز دم مسیحایی حسین(ع) 
 
 و نور ولایت نمی تواند متجلی کند. برای همین است که کسی را سراغ زهیر نمی فرستد  
 
که شبهه ها و بدبینی های تلمبار شده در ذهن او را پاسخ گوید. 
 
 شبهه هایی آنچنان جدی که موجب شده اند زهیر از حسین(ع) فرار کند. 
 
و نیز کسی را نمی فرستد که با زبان استدلال زهیر را مجاب به همراهی حسین(ع) کند. 
بلکه تنها و تنها یک کار می کند: دعوت زهیر به خیمۀ نورانی اش 
عجیب نیست که تاریخ هنگامیکه به این نقطه می رسد سکوت میکند.  
 تمام تاریخ را هم اگر زیر و رو کنی از گفتگویی که در این خیمه میان حسین(ع) و زهیر رد و بدل شده،  مطلبی نمی یابی. 
شاید برای آن است که در این خیمه جز سکوت چیزی نبوده است 
نگاه نافذ حسین(ع) و عطر نفس های گرمش که در این خیمه پیچیده است برای پاسخ به همۀ شبهه هایش کافیست  
 
و آنفدر قدرت دارد که زهیر را برای همیشه دربند کشد و مجنون و شیدایی حسین(ع) کند 
مقصودم از اشاره به این داستان این نبود که پیشنهاد دهم بجای پاسخ به شبهات و کارهایی از این دست،  
 
همه مخالفین و منتقدین را به خیمۀ حسین زمانمان بفرستیم که فدایی سید علی شوند. 
منظورم این بود که به آنها فرصت دهیم آن تفکر و آن الگوی زیستنی را که ما برای خود برگزیده ایم، 
 
 برای یک بار هم که شده، خودشان تجربه و لمس کنند. بجای آنکه مدام به آنها بگوییم که ما  
 
و انقلابمان اینطور که شما فکر میکنید نیستیم، اجازه دهیم با چشم خودشان ببینند و لمس کنند که ما چطور هستیم! 
 
کم نیستند کسانیکه اگر تنها یک بار لذت مجاهدانه و ولایی زیستن را، لذت بیخوابی کشیدن،  
 
عرق ریختن و جان کندن برای انقلاب را و لذت جانبازی در دل معرکه را بچشند،  
 
همۀ گونه های دیگر زندگی در نگاهشان پست و حقیر میشود 
 
 و همۀ شبهه های بی مورد و بدبینی های انباشته در ذهنشان، پاک. 
و اما سوال مهم این است که کدام اتفاق دانشجویی می تواند چنین فرصتی را فراهم کند؟  
 
کدام بستر است که در آن همۀ مولفه ها و ابعاد انقلابی زیستن، 
 
 مجاهدانه و ولایی زیستن متجلی میشود و قابل تجربه کردن و لمس کردن است؟ 
من مدتها به این موضوع فکر کرده ام و تنها به یک گزینه رسیده ام: جهادی 
حتی راهیان نور با آنهمه آثار مثبت و آنهمه برکت و نورانیت، ظرفیت و پتانسیلی که در جهادی هست را ندارد. 
وقتی در راهیان نور، افراد تنها وصف زیباییهای ناتمام مجاهدانه زیستن را می شنوند و اینقدر تحت تاثیر قرار میگیرند، 
 
 اگر خودشان لذتهای جهاد فی سبیل ا… را تجربه و لمس کنند، چه میشود؟ شنیدن کی بود مانند دیدن؟ 
ما زمانی میتوانیم ادعا کنیم به انقلاب خدمت کرده ایم که برای انقلابمان، انسانهایی مجاهد، ایثارگر، مخلص و ولایی باشیم 
 
 و چنین انسانهایی تربیت کنیم. جهادی بستری است که همۀ این صفات را با هم پرورش میدهد  
 
و درعین حال کوتاهترین و اثرگذارترین راه برای تحقق این صفات و ویژگی هاست 
                                                                   کلام آخر اینکه: 
                                               جهادی تنها مسجد و مدرسه و خانه ساختن نیست 
                         خدمت به کوخ نشینانی که امام گفته بود و توشه برای آخرت جمع کردن نیست 
                              نوازش کردن پسرک یتیم و شنیدن درد دلهای پیرزن سالخورده نیست 
                                              تربیت همت و باکری و زین الدین برای انقلاب نیست 
                                               که همۀ اینها هست و این همه “جهادی” نیست؛ 
                                                                جهادی، جهادی است …

-حمیدرضا پارسا-  

                                                                

 

 

شدید!


ﺩِﻟـَﻢ ﮔِﺮِﻓﺘـِـﻪ ﺍَﺳـﺖ...!

ﯾــﺎ ﺩِﻟـﮕﯿــﺮَﻡ...!

ﯾـﺎ ﺷﺎﯾَـﺪ ﻫَـﻢ ﺩِﻟَـﻢ ﮔﯿـﺮ ﺍَست...!

ﻧِﻤــﯽ ﺩﺍﻧَــﻢ...!

ﺍًﺻـﻼًًً ﻫﯿـچﻭَﻗـﺖ ﻓَــﺮﻕِ ﺑِﯿــﻦِ ﺍﯾﻨــﻬﺎ ﺭﺍ ﻧَﻔَﻬـﻤﯿــﺪَﻡ...!

ﻓِﻘَـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧَـﻢ ﺩِﻟَـﻢ ﯾِـﮏ ﺟـﻮﺭﯼ

 ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ...!

ﺟــﻮﺭﯼ ﮐِـﻪ ﻣِﺜــﻞِ ﻫَﻤﯿــﺸِـﻪ ﻧﯿــﺴـﺖ...!

ﺩٍﻟًـﻢ ﮐِـﻪ ﺍﯾﻨـﻄــﻮﺭ ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ...!

ﻏُﺼِّـﻪ ﻫـﺎﯼِ ﺧــﻮﺩَﻡ ﮐِـﻪ ﻫـﯿﭻ...!

ﻏُﺼِّـﻪ ﯼِ ﻫَﻤِــﻪ ﯼِ ﺩُﻧﯿــﺎ ﻣـﯽ ﺷَـﻮَﺩ ﻏُﺼِّـﻪ ﯼِ ﻣَـن... !



+ نگرانم.....شدید.....



NO ASAB


این روزها بد شده ام..

افکرام بد شده اند...

رفتارم بد شده است...

از همه مهم تر

اعصابم بد شده است!




امروز زنی را دیدم ؛
که بوسه از لبش میچکید ،
خدارا شکر!
هنوز مردی هست ،
که عاشقانه می بارد.

- بهرنگ قاسمی -

حرف مفت




حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو ؛

با سنگ حرف مفت ، سرم را شکسته اند !



همه گندشو دراوردن...حتی خودم!


اعصابم خورده از همه چی...

حتی از خودم ....


نشانه‌ای ندارم


خیلی وخته ننوشتم،ینی چند بار اومدم بنویسم ، اما هربار یه اتفاقی افتاد که همه ی ذوق نوشتنمو گرفت!

از آخرین نوشته ام تقریبا 10 روز میگذره ولی کلی اتفاق ها افتاده!


یکی از خوشی ها که وقتی به عمقش میری توش تلخی دیده میشه ، تولد پسر خواهرم بود و هنرهای من :

+البته فقط دوتای پایین عکس مال تولده ولی بلاخره همش هنرهای ماست




+ کلا اوضاع خوب نیست ، یعنی انقدر بد هم نیست...
نمیدانم!
فقط میدانم چیزی نیست که باید باشد!

سال‌هاست که گم شده‌ام
و نیست تک ستاره‌ای !
نشانه‌ای ندارم
تو اگر همانی که باید ،
مرا پیدا کن !


 - الهام ناصری -


دوست داشتم اینو...خوش به حال تو ک می پری...


تو چه ساده ای و من، چه سخت

تو پرنده ای و من، درخت

آسمان همیشه مال توست

ابر، زیر بال توست

من ، ولی همیشه گیر کرده ام.

تو به موقع می رسی و من ،

سالهاست دیر کرده ام

*

خوش به حال تو که می پری!

راستی چرا

دوست قدیمی ات-درخت را-

با خودت نمی بری؟

 

عرفان نظر آهاری


ماهی کم طاقتم یک روز دیگر صبر کن!


+ اون اتفاقی ک فکر کردم شاید بیفته نیفتاد ، البته اتفاق خاص دیگری هم نیفتاد.


+ امروز رفتم دانشگاه برای صحبت با استاد در مورد پروژه ، استاد گلی است ، سرخوش و باروحیه ، آدم از روحیه اش امیدوار می شود.


+تازگی ها فکر می کنم یکسری اتفاق های خوب لب پرتگاه منتظر افتادن هستن ، اما من با نادانی هایم هی آنها را از افتادن منع می کنم ،

خدایا کمکم کن ...نمی خواهم نادان باشم...هیچ دوست ندارم...اما هستم ! کمکم کن :(


+یار هم درگیر است...حتی شاید گاهی درگیر نادانی های من ...خدایا به خاطر یار...پرودگارا...کمک کن...شاید خوب شدم!


+بلاگفا خواننده ی بیشتری دارد...طبیعی است...اما باید خوانندگان هم از آن کوچ کنند...باید تنبیه شود...باید آدم شود!



ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده!


امشب یک خبر جدید رسید که صحتش ناپیداست ؛

و اینکه اگر صحیح باشد چه می شود ؛

و اگر نباشد چه ؟!





مسترسم


مسترس به کسی می گویند ک استرس دارد...

گرچه همه چیز را به خدایش سپرده است...

و از او آرامش می خواهد.


هوا این روزها پر است از گردو غبار اتفاقات معلق در خودش!


هنوز اتفاقات زندگیم دارند توی هوا برای خودشان جولان می دهند و من

در این ظهرهای تابستانی  یک دستم را زیر سرم می گذارم و از پایین بشان نگاه می کنم و همین!


+ فردا یک مرداد است و من برای پروژه ام تقریبا35 روز حداکثر وقت دارم.و تنها مدار آن را در ذهنم بسته ام

و از استرس در درونم به سر حد مرگ رسیده ام اما در بیرون به مسافرت شمال فکر می کنم!


+در این میان کارهای جهادی هم دارد کم کم روی دوش خودم میفتد و من نه میتوانم از جهادی دل بکنم نه میتوانم برایش وقت بگذارم!


+همه ی اینها در کنار این است که یار سخت درگیر خانواده است و مذاکراتی سخت نفس گیر و توافقی بس دست نیافتنی

و اگردست یافتنی با احتمال ضرر!


+ همین ظهر های تابستان برای من بهتر ک دستم را زیر سر بگذارم و گردش روزگار معلق ام را در هوا بنگرم!




برای دخترم نرگس:)


مادرت را ببخش دخترکم

شعر آتش به خانه اش زده است 

روزگارش شبیه گنجشکی ست 

که سموری به لانه اش زده است


بین انبوهی از تفاوت ها 

شاعران درد مشترک دارند 

مثل ظرفی عتیقه زیبایند 

منتهی از درون ترک دارند


آفت شعر را بکش در خود 

نکشی کل باغ می میرد 

لاکپشتی که روی لاک افتاد 

زیر خورشید داغ می میرد


دخترم فرض کن که جادوگر 

یک طلسم سیاه آورده 

کوچه ی خلوت خیالت را 

برده و چار راه آورده


مثلا فرض کن خدایت را 

گاه غولی سیاه می بینی 

در همین گیر و دار گرگی را 

بره ای بی پناه می بینی


ناگهان شکل واژه می گیرند 

همه ی چیزهای دور و برت 

سطری از شعر می شود حتی 

آن لباس نشسته ی پدرت


مادرت آن نهال کوچک بود 

که به فصل جوانه اش نرسید 

تا قیامت کلاغ قصه ی من 

شعر گفت و به خانه اش نرسید


لای لا لا، بخواب دخترکم 

ای به قربان دست و چشم و لبت 

آخ، باز این غذای من سر رفت 

شعر امشب، به جای شام شبت

 رویا ابراهیمی

 



مهلت!


یک تصمیم مهم گرفتم...مهم و سخت...

اما عملیش میکنم...باید خیلی چیزا رو به خیلیا ثابت کنم..

شایدم خیلی چیزا رو به خودم!

.

.

به خودم و خدا فقط تا آخر این هفته مهلت دادم  ...

ففط تاآخر همین هفته...

بعدش همه چی تموم!